هفته‌اي مي‌رود از عمر و به ده روز کشيد

شاعر : سعدي

کز گلستان صفا بوي وفايي ندميدهفته‌اي مي‌رود از عمر و به ده روز کشيد
به همه عالمش از من نتوانند خريدآن که برگشت و جفا کرد به هيچم بفروخت
گو بگو از لب شيرين که لطيفست و لذيذهر چه زان تلختر اندر همه عالم نبود
کام در کام نهنگست ببايد طلبيدگر من از خار بترسم نبرم دامن گل
مبر اي يار که ما از تو نخواهيم بريدمرو اي دوست که ما بي تو نخواهيم نشست
که محالست که در خود نگرد هر که تو ديداز تو با مصلحت خويش نمي‌پردازم
چه از آن به که بود با تو مرا گفت و شنيدآفرين کردن و دشنام شنيدن سهلست
عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسيدجهد بسيار بکردم که نگويم غم دل
چند گويي که مرا پرده به چنگ تو دريدآخر اي مطرب از اين پرده عشاق بگرد
چند چون ماهي بر خشک توانند طپيدتشنگانت به لب اي چشمه حيوان مردند
خاصه آن وقت که در گوش کني مرواريدسخن سعدي بشنو که تو خود زيبايي