مرو به خواب که خوابت ز چشم بربايد

شاعر : سعدي

گرت مشاهده خويش در خيال آيدمرو به خواب که خوابت ز چشم بربايد
دگر مپاي که عمر اين همه نمي‌پايدمجال صبر همين بود و منتهاي شکيب
تو خود بيا که دگر هيچ در نمي‌بايدچه ارمغاني از آن به که دوستان بيني
چو آفتاب برآيد ستاره ننمايداگر چه صاحب حسنند در جهان بسيار
که شرم داشت که خورشيد را بيارايدز نقش روي تو مشاطه دست بازکشيد
که دشمني کند و دوستي بيفزايدبه لطف دلبر من در جهان نبيني دوست
که مرده را به نسيمت روان بياسايدنه زنده را به تو ميلست و مهرباني و بس
دلي چه باشد و جاني چه در حساب آيددريغ نيست مرا هر چه هست در طلبت
مگر مطاوعت دوست تا چه فرمايدچرا و چون نرسد دردمند عاشق را
چه جاي دوست که دشمن بر او ببخشايدگر آه سينه سعدي رسد به حضرت دوست