پيوند روح مي‌کند اين باد مشک بيز

شاعر : سعدي

هنگام نوبت سحرست اي نديم خيزپيوند روح مي‌کند اين باد مشک بيز
عنبر بساي و عود بسوزان و گل بريزشاهد بخوان و شمع بيفروز و مي‌بنه
خوشتر بود عروس نکوروي بي جهازور دوست دست مي‌دهدت هيچ گو مباش
فردا که تشنه مرده بود لاي گو بخيزامروز بايد ار کرمي مي‌کند سحاب
کز دامن تو دست بدارم به تيغ تيزمن در وفا و عهد چنان کند نيستم
عيار مدعي کند از دشمن احترازگر تيغ مي‌زني سپر اينک وجود من
بينم فراغتم بود از روز رستخيزفردا که سر ز خاک برآرم اگر تو را
من روي در تو و همه کس روي در حجازتا خود کجا رسد به قيامت نماز من
قيدي نکرده‌اي که ميسر شود گريزسعدي به دام عشق تو در پاي بند ماند