بوي بهار آمد بنال اي بلبل شيرين نفس

شاعر : سعدي

ور پايبندي همچو من فرياد مي‌خوان از قفسبوي بهار آمد بنال اي بلبل شيرين نفس
هر روز خاطر با يکي ما خود يکي داريم و بسگيرند مردم دوستان نامهربان و مهربان
تو خواب مي‌کن بر شتر تا بانگ مي‌دارد جرسمحمول پيش آهنگ را از من بگو اي ساربان
او بادبيزن همچنان در دست و مي‌آيد مگسشيرين بضاعت بر مگس چندان که تندي مي‌کند
گر جستم اين بار از قفس بيدار باشم زين سپسپند خردمندان چه سود اکنون که بندم سخت شد
من با کسي افتاده‌ام کز وي نپردازم به کسگر دوست مي‌آيد برم يا تيغ دشمن بر سرم
چون صبح بي خورشيدم از دل بر نمي‌آيد نفسبا هر که بنشينم دمي کز ياد او غافل شوم
نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسسمن مفلسم در کاروان گوهر که خواهي قصد کن
ديوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوسگر پند مي‌خواهي بده ور بند مي‌خواهي بنه
چندين به فرياد آوري باري به فريادش برسفرياد سعدي در جهان افکندي اي آرام جان