خجلست سرو بستان بر قامت بلندش

شاعر : سعدي

همه صيد عقل گيرد خم زلف چون کمندشخجلست سرو بستان بر قامت بلندش
ز چمن نرست سروي که ز بيخ برنکندشچو درخت قامتش ديد صبا به هم برآمد
مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندشاگر آفتاب با او زند از گزاف لافي
که معالجت توان کرد به پند يا به بندشنه چنان ز دست رفتست وجود ناتوانم
نشنيدمي ز دشمن سخنان ناپسندشگرم آن قرار بودي که ز دوست برکنم دل
حذر از دعاي درويش و کف نيازمندشتو که پادشاه حسني نظري به بندگان کن
که چنو هزار طوطي مگسست پيش قندششکرين حديث سعدي بر او چه قدر دارد