هر که سوداي تو دارد چه غم از هر که جهانش

شاعر : سعدي

نگران تو چه انديشه و بيم از دگرانشهر که سوداي تو دارد چه غم از هر که جهانش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانشآن پي مهر تو گيرد که نگيرد پي خويشش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانشهر که از يار تحمل نکند يار مگويش
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانشچون دل از دست به درشد مثل کره توسن
مژه بر هم نزند گر بزني تير و سنانشبه جفايي و قفايي نرود عاشق صادق
عجب ار بازنيايد به تن مرده روانشخفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آيي
که همه عمر نبودست چنين سرو روانششرم دارد چمن از قامت زيباي بلندت
باز مي‌بينم و دريا نه پديدست کرانشگفتم از ورطه عشقت به صبوري به درآيم
بوستانيست که هرگز نزند باد خزانشعهد ما با تو نه عهدي که تغير بپذيرد
بنده بي جرم و خطايي نه صوابست مرانشچه گنه کردم و ديدي که تعلق ببريدي
که نه تصديق کند کز سر درديست فغانشنرسد ناله سعدي به کسي در همه عالم
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانشگر فلاطون به حکيمي مرض عشق بپوشد