من ايستاده‌ام اينک به خدمتت مشغول

شاعر : سعدي

مرا از آن چه که خدمت قبول يا نه قبولمن ايستاده‌ام اينک به خدمتت مشغول
نه احتمال فراق و نه اختيار وصولنه دست با تو درآويختن نه پاي گريز
که روي نيز بکردي ز دوستان مفتولکمند عشق نه بس بود زلف مفتولت
به دوستي که نکردم ز دوستيت عدولمن آنم ار تو نه آني که بودي اندر عهد
هزار جان عزيزت فداي طبع ملولملامتت نکنم گر چه بي‌وفا ياري
که عشق بار گران بود و من ظلوم جهولمرا گناه خودست ار ملامت تو برم
علي التمام فروخوانم الحديث يطولگر آن چه بر سر من مي‌رود ز دست فراق
که مي‌نويسم و در حال مي‌شود مغسولز دست گريه کتابت نمي‌توانم کرد
حکيم را نرسد کدخدايي بهلولمن از کجا و نصيحت کنان بيهده گوي
مگر کسي که بود در طبيعتش مجبولطريق عشق به گفتن نمي‌توان آموخت
که گر به قهر براني کجا شود مغلولاسير بند غمت را به لطف خويش بخوان
سپر بيفکند از تيغ غمزه مسلولنه زور بازوي سعدي که دست قوت شير