نشسته بودم و خاطر به خويشتن مشغول
شاعر : سعدي
در سراي به هم کرده از خروج و دخول | | نشسته بودم و خاطر به خويشتن مشغول | که بامداد در حجره ميزند مأمول | | شب دراز دو چشمم بر آستان اميد | خضيب و نرگس مستش به جادويي مکحول | | خمار در سر و دستش به خون هشياران | که من دو گوش بياکندم از حديث عذول | | بيار ساقي و همسايه گو دو چشم ببند | که ديگرم متصور نميشود معقول | | چنان تصور معشوق در خيال منست | چنان شدست که فرمان عامل معزول | | حديث عقل در ايام پادشاهي عشق | گرفته خانه درويش پادشه به نزول | | شکايت از تو ندارم که شکر بايد کرد | شکم پرست کند التفات بر مأکول | | بر آن سماط که منظور ميزبان باشد | چنان موافق طبع آيدم که ضرب اصول | | به دوستي که ز دست تو ضربت شمشير | چه نسبتست بگوييد قاتل و مقتول | | مرا به عاشقي و دوست را به معشوقي | دريغ باشد پيغام ما به دست رسول | | مرا به گوش تو بايد حکايت از لب خويش | چو خوش بود به تو از هر که در جهان مشغول | | درون خاطر سعدي مجال غير تو نيست | |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}