شمع بخواهد نشست بازنشين اي غلام

شاعر : سعدي

روي تو ديدن به صبح روز نمايد تمامشمع بخواهد نشست بازنشين اي غلام
شاهد ما برقرار مجلس ما بردواممطرب ياران برفت ساقي مستان بخفت
وز در ايوان بخاست بانگ خروسان بامبلبل باغ سراي صبح نشان مي‌دهد
هر چه پسند شماست بر همه عالم حرامما به تو پرداختيم خانه و هرچ اندر اوست
مثل تو صياد را کس نگريزد ز دامخواهيم آزاد کن خواه قويتر ببند
سوخته داند که چيست پختن سوداي خامهر که در آتش نرفت بي‌خبر از سوز ماست
فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جاماولم انديشه بود تا نشود نام زشت
مرد ره عشق نيست کش غم ننگست و نامسعدي اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد