مرا دو ديده به راه و دو گوش بر پيغام

شاعر : سعدي

تو مستريح و به افسوس مي‌رود اياممرا دو ديده به راه و دو گوش بر پيغام
چگونه شب به سحر مي‌برند و روز به شامشبي نپرسي و روزي که دوستدارانم
مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنامببردي از دل من مهر هر کجا صنميست
بسا نفس که فرورفت و برنيامد کامبه کام دل نفسي با تو التماس منست
نه پاي رفتن از اين ناحيت نه جاي مقاممرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
مطاوعت به گريزم نمي‌کنند اقدامچه دشمني تو که از عشق دست و شمشيرت
که عشق مي‌بستاند ز دست عقل زمامملامتم نکند هر که معرفت دارد
نه گوش فهم بماند نه هوش استفهاممرا که با تو سخن گويم و سخن شنوم
به عشق در سخن آيند ريزه‌هاي عظاماگر زبان مرا روزگار دربندد
گر اين سخن برود در جهان نماند خامبر آتش غم سعدي کدام دل که نسوخت