من همان روز که آن خال بديدم گفتم

شاعر : سعدي

بيم آنست بدين دانه که در دام افتممن همان روز که آن خال بديدم گفتم
مگر اکنون که به روي تو چو موي آشفتمهرگز آشفته رويي نشدم يا مويي
گو بدانيد که من با غم رويش جفتمهيچ شک نيست که اين واقعه با طاق افتد
فاش کرد آن که ز بيگانه همي‌بنهفتمرنگ رويم غم دل پيش کسان مي‌گويد
معرفت پند همي‌داد و نمي‌پذرفتمپيش از آنم که به ديوانگي انجامد کار
گر بداند که من از وي به چه پهلو خفتمهر که اين روي ببيند بدهد پشت گريز
و آبي از ديده همي‌شد که زمين مي‌سفتمآتشي بر سرم از داغ جدايي مي‌رفت
بوي صبحي نشنيدم که چو گل نشکفتمعجب آنست که با زحمت چنديني خار
با تو پرداختمش وز همه عالم رفتمپيش از اين خاطر من خانه پرمشغله بود
آن چه در وسع خودم در دهن آمد گفتمسعدي آن نيست که درخورد تو گويد سخني