نرفت تا تو برفتي خيالت از نظرم

شاعر : سعدي

برفت در همه عالم به بي دلي خبرمنرفت تا تو برفتي خيالت از نظرم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرمنه بخت و دولت آنم که با تو بنشينم
که زشت باشد هر روز قبله دگرممن از تو روي نخواهم به ديگري آورد
که پند عالم و عابد نمي‌کند اثرمبلاي عشق تو بر من چنان اثر کردست
ميان آن همه تشويش در تو مي‌نگرمقيامتم که به ديوان حشر پيش آرند
هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورمبه جان دوست که چون دوست در برم باشد
که در تأمل او خيره مي‌شود بصرمنشان پيکر خوبت نمي‌توانم داد
که هر چه در نظر آيد از آن ضعيفترمتو نيز اگر نشناسي مرا عجب نبود
و گر هزار ملامت رسد به جان و سرمبه جان و سر که نگردانم از وصال تو روي
خيال روي تو بر مي‌کند به يک دگرممرا مگوي که سعدي چرا پريشاني