يک امشبي که در آغوش شاهد شکرم

شاعر : سعدي

گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورميک امشبي که در آغوش شاهد شکرم
کجاست تير بلا گو بيا که من سپرمچو التماس برآمد هلاک باکي نيست
بر آفتاب که امشب خوشست با قمرمببند يک نفس اي آسمان دريچه صبح
تويي برابر من يا خيال در نظرمندانم اين شب قدرست يا ستاره روز
اگر نبودي تشويش بلبل سحرمخوشا هواي گلستان و خواب در بستان
دريغ باشد فردا که ديگري نگرمبدين دو ديده که امشب تو را همي‌بينم
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترمروان تشنه برآسايد از وجود فرات
کنون که با تو نشستم ز ذوق بي‌خبرمچو مي‌نديدمت از شوق بي‌خبر بودم
به غير شمع و همين ساعتش زبان ببرمسخن بگوي که بيگانه پيش ما کس نيست
و گر حجاب شود تا به دامنش بدرمميان ما بجز اين پيرهن نخواهد بود
بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرممگوي سعدي از اين درد جان نخواهد برد