من دوست مي‌دارم جفا کز دست جانان مي‌برم

شاعر : سعدي

طاقت نمي‌دارم ولي افتان و خيزان مي‌برممن دوست مي‌دارم جفا کز دست جانان مي‌برم
تا تو نپنداري که من از دست او جان مي‌برماز دست او جان مي‌برم تا افکنم در پاي او
هر لحظه از بيداد او سر در گريبان مي‌برمتا سر برآورد از گريبان آن نگار سنگ دل
طوعا و کرها بنده‌ام ناچار فرمان مي‌برمخواهي به لطفم گو بخوان خواهي به قهرم گو بران
نه درد ساکن مي‌شود نه ره به درمان مي‌برمدرمان درد عاشقان صبرست و من ديوانه‌ام
تو بار جانان مي‌بري من بار هجران مي‌برماي ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن
دستي که در آغوش بود اکنون به دندان مي‌برماي روزگار عافيت شکرت نکردم لاجرم
حالا به عشق روي او روزي به پايان مي‌برمگفتم به پايان آورم در عمر خود با او شبي
از دست آن ترک خطا يرغو به قاآن مي‌برمسعدي دگربار از وطن عزم سفر کردي چرا
گل آورند از بوستان من گل به بستان مي‌برممن خود ندانم وصف او گفتن سزاي قدر او