به خدا اگر بميرم که دل از تو برنگيرم

شاعر : سعدي

برو اي طبيبم از سر که دوا نمي‌پذيرمبه خدا اگر بميرم که دل از تو برنگيرم
تو بخاستي و نقشت بنشست در ضميرمهمه عمر با حريفان بنشستمي و خوبان
که ز خويشتن گزيرست و ز دوست ناگزيرممده اي حکيم پندم که به کار درنبندم
بگذار تا ببينم که که مي‌زند به تيرمبرو اي سپر ز پيشم که به جان رسيد پيکان
برويد اي رفيقان به سفر که من اسيرمنه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم
به زبان خود بگويي که به حسن بي‌نظيرمتو در آب اگر ببيني حرکات خويشتن را
که نه من غنوده‌ام دوش و نه مردم از نفيرمتو به خواب خوش بياساي و به عيش و کامراني
نظري کن اي توانگر که به ديدنت فقيرمنه توانگران ببخشند فقير ناتوان را
که خوشست عيش مردم به روايح عبيرماگرم چو عود سوزي تن من فداي جانت
نه به خاک پاي مردان چو تو مي‌کشي نميرمنه تو گفته‌اي که سعدي نبرد ز دست من جان