چشم که بر تو مي‌کنم چشم حسود مي‌کنم

شاعر : سعدي

شکر خدا که باز شد ديده بخت روشنمچشم که بر تو مي‌کنم چشم حسود مي‌کنم
باورم اين نمي‌شود با تو نشسته کاين منمهرگزم اين گمان نبد با تو که دوستي کنم
کاين همه لطف مي‌کند دوست به رغم دشمنمدامن خيمه برفکن دشمن و دوست گو ببين
پير محله گو مرا توبه مده که بشکنمعالم شهر گو مرا وعظ مگو که نشنوم
نعره شوق مي‌زنم تا رمقيست در تنمگر بزني به خنجرم کز پي او دگر مرو
سخت سيه دلي بود آن که ز دوست برکنماين نه نصيحتي بود کز غم دوست توبه کن
کاين همه ذکر دوستي لاف دروغ مي‌زنمگر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
عشق تو آتشي بزد پاک بسوخت خرمنمپيشم از اين سلامتي بود و دلي و دانشي
با همه تيغ برکشم وز تو سپر بيفکنمشهري اگر به قصد من جمع شوند و متفق
دست رها نمي‌کند مهر گرفته دامنمچند فشاني آستين بر من و روزگار من
من به خلاف راي تو گر نفسي زنم زنمگر به مراد من روي ور نروي تو حاکمي
خون برود در اين ميان گر تو تويي و من منماين همه نيش مي‌خورد سعدي و پيش مي‌رود