امشب آن نيست که در خواب رود چشم نديم

شاعر : سعدي

خواب در روضه رضوان نکند اهل نعيمامشب آن نيست که در خواب رود چشم نديم
سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسيمخاک را زنده کند تربيت باد بهار
گر بگويم همه گويند ضلاليست قديمبوي پيراهن گم کرده خود مي‌شنوم
درد ما نيک نباشد به مداواي حکيمعاشق آن گوش ندارد که نصيحت شنود
هرگز اين توبه نباشد که گناهيست عظيمتوبه گويندم از انديشه معشوق بکن
که بخواهيم نشستن به در دوست مقيماي رفيقان سفر دست بداريد از ما
بر من اين شعله چنانست که بر ابراهيماي برادر غم عشق آتش نمرود انگار
گر تو بالاي عظامش گذري وهي رميممرده از خاک لحد رقص کنان برخيزد
ديگر از هر چه جهانم نه اميدست و نه بيمطمع وصل تو مي‌دارم و انديشه هجر
عجب از زنده که چون جان به درآورد سليمعجب از کشته نباشد به در خيمه دوست
پيش تسبيح ملايک نرود ديو رجيمسعديا عشق نياميزد و شهوت با هم