ما دگر کس نگرفتيم به جاي تو نديم

شاعر : سعدي

الله الله تو فراموش مکن عهد قديمما دگر کس نگرفتيم به جاي تو نديم
ما بمانديم و خيال تو به يک جاي مقيمهر يک از دايره جمع به راهي رفتند
آخر از باغ بيايد بر درويش نسيمباغبان گر نگشايد در درويش به باغ
جان فشانيم به سوغات نسيم تو نه سيمگر نسيم سحر از خلق تو بويي آرد
نه عجب دارم اگر زنده کند عظم رميمبوي محبوب که بر خاک احبا گذرد
وي به مثل تو ولد مادر ايام عقيماي به حسن تو صنم چشم فلک ناديده
جسم دل ريش چنانست که چشم تو سقيمحال درويش چنانست که خال تو سياه
طاق ابروي تو بي شائبه وسمه و سيمچشم جادوي تو بي واسطه کحل کحيل
چاره‌اي نيست در اين مسله الا تسليماي که دلداري اگر جان منت مي‌بايد
چشم بيمار تو دل مي‌برد از دست حکيمعشقبازي نه طريق حکما بود ولي
چند پنهان کني آواز دهل زير گليمسعديا عشق نياميزد و عفت با هم