يا رب آن رويست يا برگ سمن

شاعر : سعدي

يا رب آن قدست يا سرو چمنيا رب آن رويست يا برگ سمن
در چمن کس ديد سرو سيمتنبر سمن کس ديد جعد مشکبار
چون تو شمعي در هزاران انجمنعقل چون پروانه گرديد و نيافت
سخت مجروحيم پيکاني بکنسخت مشتاقيم پيماني بکن
خنده يا رفتار يا لب يا سخنوه کدامت زين همه شيرينترست
ور سر ما داري اينک مال و تنگر سر ما خواهي اينک جان و سر
بنده‌ايم اينک سر و تيغ و کفنگر نوازي ور کشي فرمان تو راست
فتنه مي‌جويي نقابي برفکنصعقه مي‌خواهي حجابي درگذار
در نمي‌گنجد حديث ما و منمن کيم کان جا که کوي عشق توست
وي ز هجرت بيت‌ها بيت الحزناي ز وصلت خانه‌ها دارالشفا
باد ريزد آب حيوان در دهنوقت آن آمد که خاک مرده را
صبحدم بر يوسف گل پيرهنپاره گرداند زليخاي صبا
شاهد گل گشت و طفل ياسمننطفه شبنم در ارحام زمين
خاک شيرازست يا باد ختنفيح ريحانست يا بوي بهشت
درنگر تا تيره گردد نسترنبرگذر تا خيره گردد سروبن
کارگاه صوفيان درهم شکنبارگاه زاهدان درهم نورد
عاشقان مستند مطرب گو بزنشاهدان چستند ساقي گو بيار
شهره شهرم چو غازي بر رسنسغبه خلقم چو صوفي در کنش
عافيت را پرده گو بر ما متنتربيت را حله گو در ما مپوش
صد زبان مي‌خواست تا گويد حسنچرخ با صد چشم چون روي تو ديد
سرزنش خواهم کشيد از مرد و زنناسزا خواهم شنيد از خاص و عام
عاشقا گر مفلسي دستي بزنسعديا گر عاشقي پايي بکوب