بگذار تا بگرييم چون ابر در بهاران

شاعر : سعدي

کز سنگ گريه خيزد روز وداع يارانبگذار تا بگرييم چون ابر در بهاران
داند که سخت باشد قطع اميدوارانهر کو شراب فرقت روزي چشيده باشد
تا بر شتر نبندد محمل به روز بارانبا ساربان بگوييد احوال آب چشمم
گريان چو در قيامت چشم گناهکارانبگذاشتند ما را در ديده آب حسرت
از بس که دير ماندي چون شام روزه داراناي صبح شب نشينان جانم به طاقت آمد
اندوه دل نگفتم الا يک از هزارانچندين که برشمردم از ماجراي عشقت
بيرون نمي‌توان کرد الا به روزگارانسعدي به روزگاران مهري نشسته در دل
باقي نمي‌توان گفت الا به غمگسارانچندت کنم حکايت شرح اين قدر کفايت