ما نتوانيم و عشق پنجه درانداختن

شاعر : سعدي

قوت او مي‌کند بر سر ما تاختنما نتوانيم و عشق پنجه درانداختن
هر دو به دستت درست کشتن و بنواختنگر دهيم ره به خويش يا نگذاري به پيش
چاره ما هيچ نيست جز سپر انداختنگر تو به شمشير و تير حمله بياري رواست
يا همه سود اي حکيم يا همه درباختنکشتي در آب را از دو برون حال نيست
دل که نظرگاه اوست از همه پرداختنمذهب اگر عاشقيست سنت عشاق چيست
يا قد و بالاي سرو پيش تو افراختنپايه خورشيد نيست پيش تو افروختن
موجب ديوانگيست آفت بشناختنهر که چنين روي ديد جامه چو سعدي دريد
چاره همين بيش نيست سوختن و ساختنيا بگدازم چو شمع يا بکشندم به صبح
زخم توان خورد و تيغ بر نتوان آختنما سپر انداختيم با تو که در جنگ دوست