صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از يمين

شاعر : سعدي

عقل و طبعم خيره گشت از صنع رب العالمينصبحم از مشرق برآمد باد نوروز از يمين
کودکي گفتا تو پيري با خردمندان نشينبا جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد
همچو طفلان دامنش پرارغوان و ياسمينگفتم اي غافل نبيني کوه با چندين وقار
ميوه پنهان کرده از خورشيد و مه در آستينآستين بر دست پوشيد از بهار برگ شاخ
زان پريشاني مگر در روي آب افتاده چينباد گل‌ها را پريشان مي‌کند هر صبحدم
بيدمشک انداخت تا ديگر زمستان پوستيننوبهار از غنچه بيرون شد به يک تو پيرهن
يا نگار من پريشان کرده زلف عنبريناين نسيم خاک شيرازست يا مشک ختن
گر نديدي سحر بابل در نگارستان چينبامدادش بين که چشم از خواب نوشين برکند
با چنين معشوق نتوان باخت عشق الا چنينگر سرش داري چو سعدي سر بنه مردانه وار