چه جرم رفت که با ما سخن نمي‌گويي

شاعر : سعدي

جنايت از طرف ماست يا تو بدخوييچه جرم رفت که با ما سخن نمي‌گويي
به اتفاق وليکن نبات خودروييتو از نبات گرو برده‌اي به شيريني
تو سنگ دل به لطافت دلي نمي‌جوييهزار جان به ارادت تو را همي‌جويند
بيا و گر همه بد کرده‌اي که نيکوييوليک با همه عيب از تو صبر نتوان کرد
بگوي از آن لب شيرين که نيک مي‌گوييتو بد مگوي و گر نيز خاطرت باشد
مرا وصال تو بايد که سرو گلبوييگلم نبايد و سروم به چشم درنايد
خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه توييهزار جامه سپر ساختيم و هم بگذشت
اگر نخواهدت اي نفس خيره مي‌پوييبه دست جهد نشايد گرفت دامن کام
به ترک خويش بگوي اي که طالب اوييدرست شد که به يک دل دو دوست نتوان داشت
به دست باش که دست از جهان فروشوييهمين که پاي نهادي بر آستانه عشق
تو قدر آب چه داني که بر لب جوييدرازناي شب از چشم دردمندان پرس
هزار سال پس از مرگش ار به ينبوييز خاک سعدي بيچاره بوي عشق آيد