کدام کس به تو ماند که گويمت که چنويي

شاعر : سعدي

ز هر که در نظر آيد گذشته‌اي به نکوييکدام کس به تو ماند که گويمت که چنويي
نظيف جامه و جسمي بديع صورت و خوييلطيف جوهر و جاني غريب قامت و شکلي
غلام مجلس آنم که شمع مجلس اوييهزار ديده چو پروانه بر جمال تو عاشق
تو آب چشمه حيوان و خاک غاليه بويينديدم آبي و خاکي بدين لطافت و پاکي
تو حال تشنه نداني که بر کناره جوييتو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت
نسيم وعده جانان ندانمت که چه بوييصباي روضه رضوان ندانمت که چه بادي
عجب مدار که آتش درافتدم به دوتويياگر من از دل يک تو برآورم دم عشقي
که عيب گيرد و گويد چرا به فرق نپوييبه کس مگوي که پايم به سنگ عشق برآمد
اگر موافق اويي به ترک خويش بگوييدلي دو دست نگيرد دو مهر دل نپذيرد
نه آنگهي که بميرم به آب ديده بشوييکنونم آب حياتي به حلق تشنه فروکن
گر او مراد نبخشد تو کيستي که بجوييبه اختيار تو سعدي چه التماس برآيد