تو هيچ عهد نبستي که عاقبت نشکستي

شاعر : سعدي

مرا بر آتش سوزان نشاندي و ننشستيتو هيچ عهد نبستي که عاقبت نشکستي
مرا به بند ببستي خود از کمند بجستيبناي مهر نمودي که پايدار نماند
به احتياط رو اکنون که آبگينه شکستيدلم شکستي و رفتي خلاف شرط مودت
کس اين سراي نبندد در اين چنين که تو بستيچراغ چون تو نباشد به هيچ خانه وليکن
شکنجه صبر ندارم بريز خونم و رستيگرم عذاب نمايي به داغ و درد جدايي
به زير پاي نهاديم و پاي بر سر هستيبيا که ما سر هستي و کبريا و رعونت
دواي درد من اول که بي‌گناه بخستيگرت به گوشه چشمي نظر بود به اسيران
که من بهشت بديدم به راستي و درستيهر آن کست که ببيند روا بود که بگويد
تو هم در آينه بنگر که خويشتن بپرستيگرت کسي بپرستد ملامتش نکنم من
که عشق موجب شوقست و خمر علت مستيعجب مدار که سعدي به ياد دوست بنالد