رفتي و همچنان به خيال من اندري

شاعر : سعدي

گويي که در برابر چشمم مصوريرفتي و همچنان به خيال من اندري
کز هر چه در خيال من آمد نکوتريفکرم به منتهاي جمالت نمي‌رسد
تا ظن برم که روي تو ماست يا پريمه بر زمين نرفت و پري ديده برنداشت
گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبريتو خود فرشته‌اي نه از اين گل سرشته‌اي
کز تو به ديگران نتوان برد داوريما را شکايتي ز تو گر هست هم به توست
بي دوست خاک بر سر جاه و توانگريبا دوست کنج فقر بهشتست و بوستان
از هيچ نعمتي نتواني که برخوريتا دوست در کنار نباشد به کام دل
زيرا که تو عزيزتر از چشم در سريگر چشم در سرت کنم از گريه باک نيست
کوشش چه سود چون نکند بخت ياوريچندان که جهد بود دويديم در طلب
باري به ياد دوست زماني به سر بريسعدي به وصل دوست چو دستت نمي‌رسد