اگر به تحفه جانان هزار جان آري

شاعر : سعدي

محقرست نشايد که بر زبان آرياگر به تحفه جانان هزار جان آري
که زر به کان بري و گل به بوستان آريحديث جان بر جانان همين مثل باشد
که سايه‌اي به سر يار مهربان آريهنوز در دلت اي آفتاب رخ نگذشت
تو پادشاه کجا ياد پاسبان آريتو را چه غم که مرا در غمت نگيرد خواب
که بدعتي که نبودست در جهان آريز حسن روي تو بر دين خلق مي‌ترسم
که عاقبت نه به شوخيش در ميان آريکس از کناري در روي تو نگه نکند
حذر کنند ولي تاختن نهان آريز چشم مست تو واجب کند که هشياران
که شهد محض بود چون تو بر دهان آريجواب تلخ چه داري بگوي و باک مدار
که ممکنست که در جسم مرده جان آريو گر به خنده درآيي چه جاي مرهم ريش
سفر کني و لطايف ز بحر و کان آرييکي لطيفه ز من بشنو اي که در آفاق
به پيش اهل و قرابت چه ارمغان آريگرت بدايع سعدي نباشد اندر بار