دل ديوانگيم هست و سر ناباکي

شاعر : سعدي

که نه کاريست شکيبايي و اندهناکيدل ديوانگيم هست و سر ناباکي
خرقه گو در بر من دست بشوي از پاکيسر به خمخانه تشنيع فرو خواهم برد
بدر اي سينه که از دست ملامت چاکيدست در دل کن و هر پرده پندار که هست
هر زمان بسته دلي سوخته بر فتراکيتا به نخجير دل سوختگان کردي ميل
انت فرحان و کم نحوک طرف باکيانت ريان و کم حولک قلب صاد
يا رب آن سرو روانست بدان چالاکييا رب آن آب حياتست بدان شيريني
لقمه‌اي بيشتر از حوصله ادراکيجامه‌اي پهنتر از کارگه امکاني
که گرفتار دو مارست بدين ضحاکيدر شکنج سر زلف تو دريغا دل من
که نه ما بر سر خاکيم و تو بر افلاکيآه من باد به گوش تو رساند هرگز
زينهار از تو که هم زهري و هم ترياکيالغياث از تو که هم دردي و هم درماني
باد بي فايده مفروش که مشتي خاکيسعديا آتش سوداي تو را آبي بس