مرا تو جان عزيزي و يار محترمي

شاعر : سعدي

به هر چه حکم کني بر وجود من حکميمرا تو جان عزيزي و يار محترمي
که مونس دل و آرام جان و دفع غميغمت مباد و گزندت مباد و درد مباد
جفاي مثل تو بردن که سابق کرميهزار تندي و سختي بکن که سهل بود
چه جاي فرق که زيبا ز فرق تا قدميندانم از سر و پايت کدام خوبترست
هنوز مرهم ريشي و داروي المياگر هزار الم دارم از تو در دل ريش
نگه به توست که هم قبله‌اي و هم صنميچنين که مي‌گذري کافر و مسلمان را
مگر که نام خدا گرد خويشتن بدميچنين جمال نشايد که هر نظر بيند
که آفتاب جهان تاب بر سر علمينگويمت که گلي بر فراز سرو روان
که همچو آهوي مشکين از آدمي برميتو مشک بوي سيه چشم را که دريابد
تو در کمند نيايي که آهوي حرميکمند سعدي اگر شير شرزه صيد کند