اي دريغا گر شبي در بر خرابت ديدمي

شاعر : سعدي

سرگران از خواب و سرمست از شرابت ديدمياي دريغا گر شبي در بر خرابت ديدمي
گر سحرگه روي همچون آفتابت ديدميروز روشن دست دادي در شب تاريک هجر
کاش کاندک مايه نرمي در خطابت ديدميگر مرا عشقت به سختي کشت سهلست اين قدر
گر اميد صلح باري در جوابت ديدميدر چکانيدي قلم بر نامه دلسوز من
گر چو کژبينان به چشم ناصوابت ديدميراستي خواهي سر از من تافتن بودي صواب
در گلستان يا چو نيلوفر در آبت ديدميآه اگر وقتي چو گل در بوستان يا چون سمن
اندکي پيدا و ديگر در نقابت ديدميور چو خورشيدت نبينم کاشکي همچون هلال
کاش پنهان از رقيبان در حجابت ديدمياز منت دانم حجابي نيست جز بيم رقيب
گر به خدمت دست سعدي در رکابت ديدميسر نيارستي کشيد از دست افغانم فلک
کاشکي خوابم گرفتي تا به خوابت ديدمياين تمنايم به بيداري ميسر کي شد