آسوده خاطرم که تو در خاطر مني

شاعر : سعدي

گر تاج مي‌فرستي و گر تيغ مي‌زنيآسوده خاطرم که تو در خاطر مني
چون مرغ شب که هيچ نبيند به روشنياي چشم عقل خيره در اوصاف روي تو
مجروح مي‌کني و نمک مي‌پراکنيشهري به تيغ غمزه خون خوار و لعل لب
باري نگه کن اي که خداوند خرمنيما خوشه چين خرمن اصحاب دولتيم
مهر از دلم چگونه تواني که برکنيگيرم که برکني دل سنگين ز مهر من
عهد وفاي دوست نشايد که بشکنيحکم آن توست اگر بکشي بي‌گنه وليک
ما پاک ديده‌ايم و تو پاکيزه دامنياين عشق را زوال نباشد به حکم آنک
ور متفق شوند جهاني به دشمنياز من گمان مبر که بيايد خلاف دوست
پيکان چرخ را سپري باشد آهنيخواهي که دل به کس ندهي ديده‌ها بدوز
محتاج نيست پنجه که با ما درافکنيبا مدعي بگوي که ما خود شکسته‌ايم
با سخت بازوان به ضرورت فروتنيسعدي چو سروري نتوان کرد لازمست