ندانمت به حقيقت که در جهان به که ماني

شاعر : سعدي

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانيندانمت به حقيقت که در جهان به که ماني
که هر که را تو بگيري ز خويشتن برهانيبه پاي خويشتن آيند عاشقان به کمندت
مرا مگوي که چه نامي به هر لقب که تو خوانيمرا مپرس که چوني به هر صفت که تو خواهي
که باز مي‌نتواند گرفت نظره ثانيچنان به نظره اول ز شخص مي‌ببري دل
ز پرده‌ها به درافتاد رازهاي نهانيتو پرده پيش گرفتي و ز اشتياق جمالت
تو ساعتي ننشستي که آتشي بنشانيبر آتش تو نشستيم و دود شوق برآمد
ندانمت که چه گويم ز اختلاف معانيچو پيش خاطرم آيد خيال صورت خوبت
که پير داند مقدار روزگار جوانيمرا گناه نباشد نظر به روي جوانان
رياضت من شب تا سحر نشسته چه دانيتو را که ديده ز خواب و خمار باز نباشد
تو مي‌روي به سلامت سلام من برسانيمن اي صبا ره رفتن به کوي دوست ندانم
اسير خويش گرفتي بکش چنان که تو دانيسر از کمند تو سعدي به هيچ روي نتابد