همه کس را تن و اندام و جمالست و جواني

شاعر : سعدي

وين همه لطف ندارد تو مگر سرو روانيهمه کس را تن و اندام و جمالست و جواني
همه اسمند و تو جسمي همه جسمند و تو جانينظر آوردم و بردم که وجودي به تو ماند
ور همين پرده زني پرده خلقي بدرانيتو مگر پرده بپوشي و کست روي نبيند
تا کسي همچو تو باشد که در او خيره بمانيتو نداني که چرا در تو کسي خيره بماند
من تنک پوست نگفتم تو چنين سخت کمانينوک تير مژه از جوشن جان مي‌گذراني
عيبت آنست که با ما به ارادت نه چنانيهر چه در حسن تو گويند چناني به حقيقت
چند مجروح توان داشت بکش تا برهانيرمقي بيش نماندست گرفتار غمت را
بنشيني و مرا بر سر آتش بنشانيبيش از اين صبر ندارم که تو هر دم بر قومي
که براني ز در خويش و دگربار بخوانيگر بميرد عجب ار شخص و دگر زنده نباشد
باري اندر طلبش عمر به پايان برسانيسعديا گر قدمت راه به پايان نرساند