سرو ايستاده به چو تو رفتار مي‌کني

شاعر : سعدي

طوطي خموش به چو تو گفتار مي‌کنيسرو ايستاده به چو تو رفتار مي‌کني
دامي نهاده‌اي که گرفتار مي‌کنيکس دل به اختيار به مهرت نمي‌دهد
تاراج عقل مردم هشيار مي‌کنيتو خود چه فتنه‌اي که به چشمان ترک مست
خشم آيدم که چشم به اغيار مي‌کنياز دوستي که دارم و غيرت که مي‌برم
خود کرده جرم و خلق گنهکارمي‌کنيگفتي نظر خطاست تو دل مي‌بري رواست
با دوستان چنين که تو تکرار مي‌کنيهرگز فرامشت نشود دفتر خلاف
هرگز کس اين کند که تو عيار مي‌کنيدستان به خون تازه بيچارگان خضاب
ياري نباشد اين که تو با يار مي‌کنيبا دشمنان موافق و با دوستان به خشم
اي مدعي نصيحت بي‌کار مي‌کنيتا من سماع مي‌شنوم پند نشنوم
صلحست از اين طرف که تو پيکار مي‌کنيگر تيغ مي‌زني سپر اينک وجود من
کز آفتاب روي به ديوار مي‌کنياز روي دوست تا نکني رو به آفتاب
کافر چه غم خورد چو تو زنهار مي‌کنيزنهار سعدي از دل سنگين کافرش