نشنيده‌ام که ماهي بر سر نهد کلاهي

شاعر : سعدي

يا سرو با جوانان هرگز رود به راهينشنيده‌ام که ماهي بر سر نهد کلاهي
هر روزش از گريبان سر برنکرد ماهيسرو بلند بستان با اين همه لطافت
بالات خود بگويد زين راستتر گواهيگر من سخن نگويم در حسن اعتدالت
تا بشنوي ز هر سو فرياد دادخواهيروزي چو پادشاهان خواهم که برنشيني
تو خود به چشم و ابرو برهم زني سپاهيبا لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن
گر مي‌کني به رحمت در کشتگان نگاهيخيلي نيازمندان بر راهت ايستاده
تا کي چنين بماند وز هر کناره آهيايمن مشو که رويت آيينه‌ايست روشن
خود را نمي‌شناسم جز دوستي گناهيگويي چه جرم ديدي تا دشمنم گرفتي
از حال زيردستان مي‌پرس گاه گاهياي ماه سروقامت شکرانه سلامت
کوهي در اين ترازو کمتر شده ز کاهيشيري در اين قضيت کهتر شده ز موري
وز رستني نبيني بر گور من گياهيترسم چو بازگردي از دست رفته باشم
پيش که داد خواهي از دست پادشاهيسعدي به هر چه آيد گردن بنه که شايد