اي سرو بلند قامت دوست

شاعر : سعدي

وه وه که شمايلت چه نيکوستاي سرو بلند قامت دوست
هر سرو سهي که بر لب جوستدر پاي لطافت تو ميراد
در زير قبا چو غنچه در پوستنازک بدني که مي‌نگنجد
که فرق کند که ماه يا اوست؟مه پاره به بام اگر برآيد
نه باغ ارم که باغ مينوستآن خرمن گل نه گل که باغست
يا بوي دهان عنبرين بوستآن گوي معنبرست در جيب
بيچاره دل اوفتاده چون گوستدر حلقه‌ي صولجان زلفش
مي‌ميرد و همچنان دعاگوستمي‌سوزد و همچنان هوادار
در گردن ديده‌ي بلاجوستخون دل عاشقان مشتاق
کاخر دل آدمي نه از روستمن بنده‌ي لعبتان سيمين
کاندر پي او مرو که بدخوستبسيار ملامتم بکردند
اين شرط وفا بود که بي‌دوستاي سخت دلان سست پيمان
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
بس عهد که بشکنند و سوگنددر عهد تو اي نگار دلبند
خاطر که گرفت با تو پيوندديگر نرود به هيچ مطلوب
همچون مگس از برابر قنداز پيش تو راه رفتنم نيست
شوق آمد و بيخ صبر برکندعشق آمد و رسم عقل برداشت
مادر به جمال چون تو فرزنددر هيچ زمانه‌اي نزادست
و اندوه فراق کوه الوندبا دست نصيحت رفيقان
از دوست به ياد دوست خرسندمن نيستم ار کسي دگر هست
وين صبر که مي‌کنيم تا چند؟اين جور که مي‌بريم تا کي؟
چون گرگ به بوي دنبه در بندچون مرغ به طمع دانه در دام
بي‌بند نگيرد آدمي پندافتادم و مصلحت چنين بود
باشد که چو مردم خردمندمستوجب اين و بيش ازينم
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
در شهر مگر تو مي‌کني بسامروز جفا نمي‌کند کس
در بند تو دوستان محبسدر دام تو عاشقان گرفتار
من جمرتها السراج تقبسيا محرقتي بنار خد
خوشبوي کند اذا تنفسصبحي که مشام جان عشاق
استأنسه و ان تعبساستقبله و ان تولي
ديگر چه کني قباي اطلس؟اندام تو خود حرير چينست
در وصف شمايل تو آخرسمن در همه قولها فصيحم
ترسم ننهي تو پاي بر خسجان در قدمت کنم وليکن
کاين حسن وفا نکرد با کساي صاحب حسن در وفا کوش
فرياد دل شکستگان رسآخر به زکات تندرستي
ورنه به خدا که من ازين پسمن بعد مکن چنان کزين پيش
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
ما أطيب فاک جل باريکگفتار خوش و لبان باريک
شرم آمد و شد هلال باريکاز روي تو ماه آسمان را
والله قتلتني بهاتيکيا قاتلتي بسيف لحظ
چندين نکنند بر مماليکاز بهر خدا، که مالکان، جور
ترک تو بريخت خون تاجيکشايد که به پادشه بگويند
لايأت بمثلها اعاديکداني که چه شب گذشت بر من؟
هم روز شود شبان تاريکبا اينهمه گر حيات باشد
کم تزجرني و کم اداريکفي‌الجمله نماند صبر و آرام
اي دل تو مرا نمي‌گذاري کدردا که به خيره عمر بگذشت
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
بس فتنه که با سر دل آردچشمي که نظر نگه ندارد
خود را به هلاک مي‌سپاردآهوي کمند زلف خوبان
و آن دست که نقش مي‌نگاردفرياد ز دست نقش، فرياد
شيرين صفتي برو گماردهرجا که مولهي چو فرهاد
تا تخم مجاهدت نکاردکس بار مشاهدت نچيند
ناپخته مجاز مي‌شماردناليدن عاشقان دلسوز
گر سوخته خرمني بزاردعيبش مکنيد هوشمندان
تيغيش بران که سر نخاردخاري چه بود به پاي مشتاق؟
کاو حاجت کس نمي‌گزاردحاجت به در کسيست ما را
من مي‌روم او نمي‌گذاردگويند برو ز پيش جورش
گر دست ز دامنم بداردمن خود نه به اختيار خويشم
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
غير از تو به خاطر اندرم نيستبعد از طلب تو در سرم نيست
وز پيش تو ره که بگذرم نيستره مي‌ندهي که پيشت آيم
هرچند که مي‌کشي پرم نيستمن مرغ زبون دام انسم
گويند که هست باورم نيستگر چون تو پري در آدميزاد
جز ياد تو در تصورم نيستمهر از همه خلق برگرفتم
مي‌کوشم و بخت ياورم نيستگويند بکوش تا بيابي
گر جهد کنم ميسرم نيستقسمي که مرا نيافريدند
چون حظ نظر برابرم نيستاي کاش مرا نظر نبودي
وز گوشه‌ي صبر بهترم نيستفکرم به همه جهان بگرديد
اکنون که طريق ديگرم نيستبا بخت جدل نمي‌توان کرد
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
کاندر طلب هوا نگردي؟اي دل نه هزار عهد کردي
بر تيغ زدي و زخم خورديکس را چه گنه تو خويشتن را
از دعوي عشق روي زردي؟ديدي که چگونه حاصل آمد
يا قصه‌ي عشق درنوردييا دل بنهي به جور و بيداد
کز فکر سرم سپيد کردياي سيم تن سياه گيسو
دوران سپهر لاجورديبسيار سيه، سپيد کردست
با ما تو هنوز در نبرديصلحست ميان کفر و اسلام
اقرار به بندگي و خرديسر بيش گران مکن، که کرديم
هم دردي و هم دواي درديبا درد توام خوشست ازيراک
دل موضع صبر بود و برديگفتي که صبور باش، هيهات
ورنه به کدام جهد و مرديهم چاره تحملست و تسليم
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
در پاي کشان، ز کبر دامنبگذشت و نگه کرد با من
در پيش و به حسرت از قفا مندو نرگس مست نيم خوابش
گر با همه آن کني که با مناي قبله‌ي دوستان مشتاق
در پاي تو ريزد اولا منبسيار کسان که جان شيرين
از دست تو پيش پادشا منگفتم که شکايتي بخوانم
جرم از طرف تو بود يا من؟کاين سخت دلي و سست مهري
گر بانگ برآرم از جفا منديدم که نه شرط مهربانيست
دست از تو نمي‌کنم رها منگر سر برود فداي پايت
حاجت که بخواهم از خدا منجز وصل توام حرام بادا
پرهيز ندانم از قضا منگويندم ازو نظر بپرهيز
بي‌يار صبور بود تا منهرگز نشنيده‌اي که ياري
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
انگشت نماي آل آدماي روي تو آفتاب عالم
بويت نفس مسيح مريماحياي روان مردگان را
بر جسم شريفت اسم اعظمبر جان عزيزت آفرين باد
اي سرو روان به ابروي خممحبوب مني چو ديده‌ي راست
بس دل ببري به کف و معصمدستان که تو داري از پريروي
خلقي متعشقند و من همتنها نه منم اسير عشقت
بگذار حديث ما تقدمشيرين جهان تويي به تحقيق
صبر از تو نمي‌شود مسلمخوبيت مسلمست و ما را
وز جانب ما هنوز محکمتو عهد وفاي خود شکستي
دور از تو به انتظار مرهممگذار که خستگان بميرند
من بي‌تو گمان مبر که يکدمبي‌ما تو به سر بري همه عمر
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
با حسن وجود آن گل اندامگل را مبريد پيش من نام
مانند هلال از آن مه تامانگشت‌نماي خلق بوديم
يا قوم الي متي و حتام؟بر ما همه عيب‌ها بگفتند
ديگر مزنيد سنگ بر جامما خود زده‌ايم جام بر سنگ
اي دولت خاص و حسرت عامآخر نگهي به سوي ما کن
پختيم و هنوز کار ما خامبس در طلب تو ديگ سودا
تا خود به کجا رسد سرانجامدرمان اسير عشق صبرست
باشد که تو بر سرم نهي گاممن در قدم تو خاک بادم
ممکن نشود بر آتش آرامدور از تو شکيب چند باشد؟
مي‌پيچم و سخت مي‌شود دامدر دام غمت چو مرغ وحشي
چون کام نمي‌دهي به ناکاممن بي تو نه راضيم وليکن
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
چشمت به کرشمه چشم‌بندياي زلف تو هر خمي کمندي
کز چشم بدت رسد گزنديمحرام بدين صفت مبادا
در تو رسد آه دردمندياي آينه ايمني که ناگاه
بر روي چو آتشست سپندييا چهره بپوش يا بسوزان
عاقل نشود به هيچ پنديديوانه‌ي عشقت اي پريروي
اي تنگ شکر بيار قنديتلخست دهان عيشم از صبر
زيباست ولي نه هر بلندياي سرو به قامتش چه ماني؟
بر گريه زنند ريشخنديگريم به اميد و دشمنانم
تا ديده‌ي دشمنان بکنديکاجي ز درم درآمدي دوست
باري سوي ما نظر فکندي؟يارب چه شدي اگر به رحمت
من بعد بر آن سرم که چندييکچند به خيره عمر بگذشت
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
آوخ که ز دست شد عنانمآيا که به لب رسيد جانم
کز هستي خويش درگمانم؟کس ديد چو من ضعيف هرگز
يکباره بسوز و وارهانمپروانه‌ام اوفتان و خيزان
ور جور کني سزاي آنمگر لطف کني بجاي اينم
جز نام تو نيست بر زبانمجز نقش تو نيست در ضميرم
يادت چو شکر کند دهانمگر تلخ کني به دوريم عيش
اوصاف تو پيش کس نخوانماسرار تو پيش کس نگويم
وز دست تو مخلصي ندانمبا درد تو ياوري ندارم
من کشته‌ي سر بر آستانمعاقل بجهد ز پيش شمشير
به زان نبود که تا توانمچون در تو نمي‌توان رسيدن
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
يا سبزه به گرد چشمه‌ي نوشآن برگ گلست يا بناگوش
با قامت چون تويي در آغوشدست چو مني قيامه باشد
من سرو نديده‌ام قباپوشمن ماه نديده‌ام کله‌دار
مي‌آرد و جد و مي‌برد هوشوز رفتن و آمدن چه گويم؟
پسته، دهن تو گفت خاموشروزي دهني به خنده بگشاد
عشق آمد و گفت زرق مفروشخاطر پي زهد و توبه مي‌رفت
کم هستي خويش شد فراموشمستغرق يادت آنچنانم
بنشين و صبور باش و مخروشياران به نصيحتم چه گويند
عيبم مکن ار برآورم جوشاي خام من اينچنين بر آتش
وانگه به ضرورت از بن گوشتا جهد بود به جان بکوشم
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
عشقت که ز خلق مي‌نهفتمطاقت برسيد و هم بگفتم
زآن روز که با غم تو جفتمطاقم ز فراق و صبر و آرام
کز فرقت تو دمي نخفتمآهنگ دراز شب ز من پرس
دارم که به گريه سنگ سفتمبر هر مژه قطره‌اي چو الماس
من خود ز حيات در شگفتمگر کشته شوم عجب مداريد
چندانکه کناره مي‌گرفتمتقدير درين ميانم انداخت
خاک قدمش به ديده رفتمدي بر سر کوي دوست لختي
تا در قدم عزيزش افتمنه خوارترم ز خاک بگذار
صبر از دل ريش گفت رفتمزانگه که برفتي از کنارم
بي‌ما چه کني؟ به لابه گفتممي‌رفت و به کبر و ناز مي‌گفت
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
خون شد دل ريش از اشتياقتباري بگذر که در فراقت
گويي شکرست در مذاقتبگشاي دهن که پاسخ تلخ
روزي اگر افتد اتفاقتدر کشته‌ي خويشتن نگه کن
پروانه صفت در احتراقتتو خنده زنان چو شمع و خلقي
تا خيمه زنيم در وثاقت؟ما خود ز کدام خيل باشيم
عيني نظرت و ما اطاقتما اخترت صبابتي ولکن
دريا و نمي‌رسد به ساقتبس ديده که شد در انتظارت
بيخوابي کشت در تياقتتو مست شراب و خواب و ما را
نه طاقت آنکه در فراقتنه قدرت با تو بودنم هست
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
از من دل و صبر و يار برگشتآوخ که چو روزگار برگشت
وآن شوخ به اختيار برگشتبرگشتن ما ضرورتي بود
خو کرد و چو روزگار برگشتپرورده بدم به روزگارش
آن روز که غمگسار برگشتغم نيز چه بودي ار برفتي
صبر از دل بيقرار برگشترحمت کن اگر شکسته‌اي را
سر کوفته‌اي چو مار برگشتعذرش بنه ار به زير سنگي
آنکس که هم از کنار برگشتزين بحر عميق جان به در برد
نتوانم ازين ديار برگشتمن ساکن خاک پاک عشقم
داني چه کنم چو يار برگشت؟بيچارگيست چاره‌ي عشق
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
دست خوش روزگار دون نيستهر دل که به عاشقي زبون نيست
بر چهره دوان سرشک خون نيستجز ديده‌ي شوخ عاشقان را
سودا مکن آخرت جنون نيستکوته نظري به خلوتم گفت
کت آتش غم در اندرون نيست؟گفتم ز تو کي برآيد اين دود
از سوزش سينه‌اي برون نيستعاقل داند که ناله‌ي زار
کس را به خلاص رهنمون نيستتسليم قضا شود کزين قيد
آرام دل از يکي فزون نيستصبر ار نکنم چه چاره سازم؟
در قبضه‌ي او چو من زبون نيستگر بکشد و گر معاف دارد
سيماب، که يکدمش سکون نيستداني به چه ماند آب چشمم؟
يا بود و به بخت ما کنون نيستدر دهر وفا نبود هرگز
گفتم مگرش وفاست چون نيستجان برخي روي يار کردم
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
از روي تو پرده بر نينداختدر پاي تو هرکه سر نينداخت
آن مرغ که بال و پر نينداختدر تو نرسيد و پي غلط کرد
تا جان چو پياده در نينداختکس با رخ تو نباخت اسبي
آن را که چو شمع سر نينداختنفزود غم تو روشنايي
در باخت سر و سپر نينداختبارت بکشم که مرد معني
خون خورد و سخن به در نينداختجان داد و درون به خلق ننمود
از بهر تو در خطر نينداختروزي گفتم کسي چون من جان
صيد از تو ضعيفتر نينداختگفتا نه که تير چشم مستم
روزي سوي ما نظر نينداختبا آنکه همه نظر در اويم
بر من فکند، و گر نينداختنوميد نيم که چشم لطفي
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
صد پيرهن از محبتت چاکاي بر تو قباي حسن چالاک
افتادن آفتاب بر خاکپيشت به تواضعست گويي
خاک درت از جبين ما پاکما خاک شويم و هم نگردد
کس بر تو توان گزيد؟ حاشاکمهر از تو توان بريد؟ هيهات
تا دست بدارمت ز فتراکاول دل برده باز پس ده
اميد و ز کس نيايدم باکبعد از تو به هيچ‌کس ندارم
زهر از قبل تو محض ترياکدرد از جهت تو عين داروست
هجران تو ورطه‌اي خطرناکسوداي تو آتشي جهانسوز
موي تو چه جاي مار ضحاک؟روي تو چه جاي سحر بابل؟
دامن ندهد به دست ادراکسعدي بس ازين سخن که وصفش
هرگز نرسد به گرد افلاکگرد ارچه بسي هوا بگيرد
مي‌بينم و حيله نيست الاکپاي طلب از روش فرو ماند
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
بادام چو چشمت اي پسر نياي چون لب لعل تو شکر ني
جز در رخ تو مرا نظر نيجز سوي تو ميل خاطرم نه
مثل تو به چابکي دگر نيخوبان جهان همه بديدم
چون تو دگري به هيچ قرنيپيران جهان نشان ندادند
چون قد خوش تو يک سجر نياي آنکه به باغ دلبري بر
و ز وصل تو ذره‌اي ثمر نيچندين شجر وفا نشاندم
و ز درد دلم تو را خبر نيآوازه‌ي من ز عرش بگذشت
از آمدن تو خود اثر نياز رفتن من غمت نباشد
اي راحت جان من، و گر نيباز آيم اگر دهي اجازت
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
برخيز و بيا به سوي صحراشد موسم سبزه و تماشا
هرجا که نشست خاست غوغاکان فتنه که روي خوب دارد
ديوانه‌ي عشق گشت و شيداصاحبنظري که ديد رويش
ديوانه حديث مرد داناداني نکند قبول هرگز
من بي تو خسم کنار درياچشم از پي ديدن تو دارم
خارست نخست بار خرمااز جور رقيب تو ننالم
تا مي‌نشوي ز غير رسواسعدي غم دل نهفته مي‌دار
زنهار مرو ازين پس آنجاگفتست مگر حسود با تو
روزي دو براي مصلحت رامن نيز اگرچه ناشکيبم
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم
از ماه شب چهارده ضوبربود جمالت اي مه نو
گر جلوه‌کنان روي چنين روچون مي‌گذري بگو به طاوس
بعد از تو، حکايتست و مشنوگر لاف زني که من صبورم
چشمي ز پيت فتاده در گودستي ز غمت نهاده بر دل
يا از دل طالبان برون شويا از در عاشقان درون آي
بنياد وجود ما کن و روزين جور و تحکمت غرض چيست؟
الله يقيک محضر السويا متلف مهجتي و نفسي
نگرفت حديث من به يک جوبا من چو جوي نديد معشوق
بيني که شود به خلعتي نوگفتم کهنم مبين که روزي
مه طلعت آفتاب پرتودر سايه‌ي شاه آسمان قدر
گر مي‌نرسد به گوش خسرووز لطف من اين حديث شيرين
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم