مي‌ندانم چکنم چاره من اين دستان را

شاعر : سعدي

تا به دست آورم آن دلبر پردستان رامي‌ندانم چکنم چاره من اين دستان را
تابه خون دل من رنگ کند دستان رااو به شمشير جفا خون دلم مي‌ريزد
که وصالش ندهد دست تهيدستان رامن بيچاره تهيدستم ازان مي‌ترسم
ندهم تا به قيامت دگر از دست آن رادامن وصلش اگر من به کف آرم روزي
طوطي طبع من آن بلبل پردستان رادر صفاتش نرسد گرچه بسي شرح دهد
دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر
آنکه در عربده مي‌آورد او مستان رانرگس مست وي آزار دلم مي‌طلبد
زانکه چون عارض او نيست گلي بستان راگر ببينم رخ خوبش نکنم ميل به باغ
به تماشا نرود هيچ نگارستان راهر که ديدست نگارين من اندر همه عمر
گر غم فرقت او نيست کند هستان رانيست بر سعدي ازين واقعه و نيست عجب