خسته‌ي تيغ فراقم سخت مشتاقم به غايت

شاعر : سعدي

اي صبا آخر چه گردد گر کني يکدم عنايت؟خسته‌ي تيغ فراقم سخت مشتاقم به غايت
همچنان کز من شنيدي پيش آن دلبر روايتبگذري در کوي يارم تا کني حال دلم را
گرچه از درد فراقم هست بسياري شکايتيک حکايت سر گذشتم پيش آن جان بازگويي
هم بکن گر مي‌تواني يک مهم ما کفايتاي صبا آرام جاني چون رسي آنجا که داني
گو بکن باري خدا را جانب ياري رعايتآن بت چين و خطا را آن نگار بي‌وفا را
داد خود را هم ستانم گر کند وصلت حمايتشحنه‌ي هجر تو هر دم مي‌برد صبرم به يغما
خود به شير بيوفايي پروريدستست دايتجانستاني دلربايي پس ز من جويي جدايي
ني چه گويم چون ندارد قصه‌ي هجران نهايتآن شکايتها که دارم از تو هم پيش تو گويم
ساکن ميخانه گردد زاهد صاحب ولايتدر هواي زلف بستت در فريب چشم مستت
قبله‌ي هرکس به جايي قبله‌ي سعدي سرايتهرکسي را دلربايي همچو ذره در هوايي