مها زورمندي مکن با کهان

شاعر : سعدي

که بر يک نمط مي‌نماند جهانمها زورمندي مکن با کهان
که گر دست يابد برآيي به هيچسر پنجه‌ي ناتوان بر مپيچ
که کوه کلان ديدم از سنگ خردعدو را بکوچک نبايد شمرد
ز شيران جنگي برآرند شورنبيني که چون با هم آيند مور
چو پر شد ز زنجير محکمترستنه موري که مويي کزان کمترست
که عاجز شوي گر درآيي ز پايمبر گفتمت پاي مردم ز جاي
خزينه تهي به که مردم به رنجدل دوستان جمع بهتر که گنج
که افتد که در پايش افتي بسيمينداز در پاي کار کسي
که روزي تواناتر از وي شويتحمل کن اي ناتوان از قوي
که بازوي همت به از دست زوربه همت برآر از ستيهنده شور
که دندان ظالم بخواهند کندلب خشک مظلوم را گو بخند
چه داند شب پاسبان چون گذشت؟به بانگ دهل خواجه بيدار گشت
نسوزد دلش بر خر پشت ريشخورد کارواني غم بار خويش
چو افتاده بيني چرا نيستي؟گرفتم کز افتادگان نيستي
که سستي بود زين سخن درگذشتبراينت بگويم يکي سرگذشت