که شاه ارچه بر عرصه نام آورست

شاعر : سعدي

چو ضعف آمد از بيدقي کمترستکه شاه ارچه بر عرصه نام آورست
که ملک خداوند جاويد بادنديمي زمين ملک بوسه داد
که در پارسايي چنويي کم استدر اين شهر مردي مبارک دم است
که مقصود حاصل نشد در نفسنبردند پيشش مهمات کس
دلي روشن و دعوتي مستجابنرفته‌ست هرگز بر او ناصواب
که رحمت رسد ز آسمان برينبخوان تا بخواند دعائي بر اين
بخواندند پير مبارک قدمبفرمود تا مهتران خدم
تني محتشم در لباسي حقيربرفتند و گفتند و آمد فقير
که در رشته چون سوزنم پاي‌بندبگفتا دعائي کن اي هوشمند
بتندي برآورد بانگي درشتشنيد اين سخن پير خم بوده پشت
ببخشاي و بخشايش حق نگرکه حق مهربان است بر دادگر
اسيران محتاج در چاه و بند؟دعاي منت کي شود سودمند
کجا بيني از دولت آسايشي؟تو ناکرده بر خلق بخشايشي
پس از شيخ صالح دعا خواستنببايدت عذر خطا خواستن
دعاي ستمديدگان در پيت؟کجا دست گيرد دعاي ويت
ز خشم و خجالت برآمد بهمشنيد اين سخن شهريار عجم
چه رنجم؟ حق است اينچه درويش گفتبرنجيد و پس با دل خويش گفت
به فرمانش آزاد کردند زودبفرمود تا هر که در بند بود
به داور برآورد دست نيازجهانديده بعد از دو رکعت نماز
به جنگش گرفتي به صلحش بمانکه اي بر فرازنده‌ي آسمان
که شه سر برآورد و بر پاي جستولي همچنان بر دعا داشت دست
چو طاووس، چون رشته در پا نديدتو گويي ز شادي بخواهد پريد
فشاندند در پاي و زر بر سرشبفرمود گنجينه‌ي گوهرش
ازان جمله دامن بيفشاند و گفتحق از بهر باطل نشايد نهفت
مبادا که ديگر کند رشته سرمرو با سر رشته بار دگر
که يک بار ديگر نلغزد ز جايچو باري فتادي نگه‌دار پاي
که بيماري رشته کردش چو دوکيکي را حکايت کنند از ملوک
که مي‌برد بر زيردستان حسدچنانش در انداخت ضعف حسد
نه هر باري افتاده برخاسته‌ستز سعدي شنو کاين سخن راست است