شنيدم که از پادشاهان غور

شاعر : سعدي

يکي پادشه خر گرفتي بزورشنيدم که از پادشاهان غور
به روزي دو مسکين شدندي تلفخران زير بار گران بي علف
نهد بر دل تنگ درويش، بارچو منعم کند سفله را، روزگار
کند بول و خاشاک بر بام پستچو بام بلندش بود خودپرست
برون رفت بيدادگر شهريارشنيدم که باري به عزم شکار
شبش درگرفت از حشم دور ماندتگاور به دنبال صيدي براند
بينداخت ناکام شب در دهيبتنها ندانست روي و رهي
ز پيران مردم شناس قديميکي پيرمرد اندر آن ده مقيم
خرت را مبر بامدادان به شهرپسر را همي‌گفت کاي شادبهر
که تابوت بينمش بر جاي تختکه آن ناجوانمرد برگشته بخت
به گردون بر از دست جورش غريوکمر بسته دارد به فرمان ديو
نديد و نبيند به چشم آدميدر اين کشور آسايش و خرمي
به دوزخ برد لعنت اندر قفامگر اين سيه نامه‌ي بي‌صفا
پياده نيارم شد اي نيکبختپسر گفت: راه درازست و سخت
که راي تو روشن تر از راي منطريقي بينديش و رايي بزن
يکي سنگ برداشت بايد قويپدر گفت: اگر پند من بشنوي
سر و دست و پهلوش کردن فگارزدن بر خر نامور چند بار
به کارش نيايد خر لنگ ريشمگر کان فرومايه‌ي زشت کيش
وز او دست جبار ظالم ببستچو خضر پيمبر که کشتي شکست
بسي سالها نام زشتي گرفتبه سالي که در بحر کشتي گرفت
که شنعت بر او تا قيامت بماندتفو بر چنان ملک و دولت که راند
سر از خط فرمان نبردش بدرپسر چون شنيد اين حديث از پدر
خر از دست عاجز شد از پاي لنگفرو کوفت بيچاره خر را به سنگ
هر آن ره که مي‌بايدت پيش گيرپدر گفتش اکنون سر خويش گير
ز دشنام چندان که دانست دادپسر در پي کاروان اوفتاد
که يارب به سجاده‌ي راستانوز اين سو پدر روي در آستان
کز اين نحس ظالم برآيد دمارکه چندان امانم ده از روزگار
شب گور چشمم نخسبد به خاکاگر من نبينم مر او را هلاک
به از آدمي زاده‌ي ديوساراگر مار زايد زن باردار
سگ از مردم مردم‌آزار بهزن از مرد موذي ببسيار به
ازان به که با ديگري بد کندمخنث که بيداد با خود کند
ببست اسب و سر بر نمد زين بخفتشه اين جمله بشنيد و چيزي نگفت
ز سودا و انديشه خوابش نبردهمه شب به بيداري اختر شمرد
پريشاني شب فراموش کردچو آواز مرغ سحر گوش کرد
سحرگه پي اسب بشناختندسواران همه شب همي تاختند
پياده دويدند يکسر سپاهبر آن عرصه بر اسب ديدند و شاه
چو دريا شد از موج لشکر، زمينبه خدمت نهادند سر بر زمين
که شب حاجبش بود و روزش نديميکي گفتش از دوستان قديم
که ما را نه چشم آرميد و نه گوشرعيت چه نزلت نهادند دوش؟
که بر وي چه آمد ز خبث خبيثشهنشه نيارست کردن حديث
فرو گفت پنهان به گوش اندرشهم آهسته سر برد پيش سرش
ولي دست خر رفت از اندازه بيشکسم پاي مرغي نياورد پيش
بخوردند و مجلس بياراستندبزرگان نشستند و خوان خواستند
ز دهقان دوشينه ياد آمدشچو شور و طرب در نهاد آمدش
بخواري فگندند در پاي تختبفرمود و جستند و بستند سخت
ندانست بيچاره راه گريزسيه دل برآهخت شمشير تيز
نشايد شب گور در خانه خفتسر نااميدي برآورد و گفت
که برگشته بختي و بد روزگارنه تنها منت گفتم اي شهريار
منت پيش گفتم، همه خلق پسچرا خشم بر من گرفتي و بس؟
که نامت به نيکي رود در ديارچو بيداد کردي توقع مدار
دگر هرچه دشخوارت آيد مکنور ايدون که دشخوارت آمد سخن
نه بيچاره بي‌گنه کشتن استتو را چاره از ظلم برگشتن است
دو روز دگر عيش خوش رانده گيرمرا پنج روز دگر مانده گير
بماند بر او لعنت پايدارنماند ستمگار بد روزگار
وگر نشنوي خود پشيمان شويتو را نيک پندست اگر بشنوي
که خلقش ستايند در بارگاه؟بدان کي ستوده شود پادشاه
پس چرخه نفرين کنان پيرزن؟چه سود آفرين بر سر انجمن
سپر کرده جان پيش تير قدرهمي گفت و شمشير بالاي سر
قلم را زبانش روان تر بودنبيني که چون کارد بر سر بود
به گوشش فرو گفت فرخ سروششه از مستي غفلت آمد به هوش
يکي کشته گير از هزاران هزارکز اين پير دست عقوبت بدار
پس آنگه به عفو آستين برفشاندزماني سرش در گريبان بماند
سرش را ببوسيد و در بر گرفتبه دستان خود بند از او برگرفت
ز شاخ اميدش برآمد بهيبزرگيش بخشيد و فرماندهي
رود نيکبخت از پي راستانبه گيتي حکايت شد اين داستان
نه چندان که از جاهل عيب جويبياموزي از عاقلان حسن خوي
هرآنچ از تو آيد به چشمش نکوستز دشمن شنو سيرت خود که دوست
که داروي تلخش بود سودمندوبال است دادن به رنجور قند
که ياران خوش طبع شيرين منشترش روي بهتر کند سرزنش
اگر عاقلي يک اشارت بستاز اين به نصيحت نگويد کست