حکايت کنند از جفا گستري

شاعر : سعدي

که فرماندهي داشت بر کشوريحکايت کنند از جفا گستري
شب از بيم او خواب مردم حرامدر ايام او روز مردم چو شام
به شب دست پاکان از او بر دعاهمه روز نيکان از او در بلا
ز دست ستمگر گرستند زارگروهي بر شيخ آن روزگار
بگوي اين جوان را بترس از خدايکه اي پير داناي فرخنده راي
که هر کس نه در خورد پيغام اوستبگفتا دريغ آيدم نام دوست
منه با وي، اي خواجه، حق در ميانکسي را که بيني ز حق بر کران
که ضايع شود تخم در شوره بومدريغ است با سفله گفت از علوم
برنجد به جان و برنجاندتچو در وي نگيرد عدو داندت
دل مرد حق گوي از اين جا قوي استتو را عادت، اي پادشه، حق روي است
که در موم گيرد نه در سنگ سختنگين خصلتي دارد اي نيکبخت
برنجد که دزدست و من پاسبانعجب نيست گر ظالم از من به جان
که حفظ خدا پاسبان تو بادتو هم پاسباني به انصاف و داد
خداوند را من و فضل و سپاستو را نيست منت ز روي قياس
نه چون ديگرانت معطل گذاشتکه در کار خيرت به خدمت بداشت
ولي گوي بخشش نه هر کس برندهمه کس به ميدان کوشش درند
خدا در تو خوي بهشتي سرشتتو حاصل نکردي به کوشش بهشت
قدم ثابت و پايه مرفوع باددلت روشن و وقت مجموع باد
عبادت قبول و دعا مستجابحياتت خوش و رفتنت بر صواب