گرت خويش دشمن شود دوستدار

شاعر : سعدي

ز تلبيسش ايمن مشو زينهارگرت خويش دشمن شود دوستدار
چو ياد آيدش مهر پيوند خويشکه گردد درونش به کين تو ريش
که ممکن بود زهر در انگبينبد انديش را لفظ شيرين مبين
که مر دوستان را به دشمن شمردکسي جان از آسيب دشمن ببرد
که بيند همه خلق را کيسه برنگه دارد آن شوخ در کيسه در
ورا تا تواني بخدمت مگيرسپاهي که عاصي شود در امير
تو را هم ندارد، ز غدرش هراسندانست سالار خود را سپاس
نگهبان پنهان بر او بر گماربه سوگند و عهد استوارش مدار
نه بگسل که ديگر نبينيش بازنو آموز را ريسمان کن دراز
گرفتي، به زندانيانش سپارچو اقليم دشمن به جنگ و حصار
ز حلقوم بيدادگر خون خوردکه بندي چو دندان به خون در برد
رعيت به سامان تر از وي بدارچو برکندي از چنگ دشمن ديار
بر آرند عام از دماغش دمارکه گر باز کوبد در کار زار
در شهر بر روي دشمن مبندوگر شهريان را رساني گزند
که انباز دشمن به شهر اندرستمگو دشمن تيغ زن بر درست