شنيدم که يک هفته ابن‌السبيل

شاعر : سعدي

نيامد به مهمان سراي خليلشنيدم که يک هفته ابن‌السبيل
مگر بينوايي در آيد ز راهز فرخنده خويي نخوردي بگاه
بر اطراف وادي نگه کرد و ديدبرون رفت و هر جانبي بنگريد
سر و مويش از برف پيري سپيدبه تنها يکي در بيايان چو بيد
برسم کريمان صلايي بگفتبه دلداريش مرحبايي بگفت
يکي مردمي کن به نان و نمککه اي چشمهاي مرا مردمک
که دانست خلقش، عليه‌السلامنعم گفت و بر جست و برداشت گام
به عزت نشاندند پير ذليلرقبيان مهمان سراي خليل
نشستند بر هر طرف همگنانبفرمود و ترتيب کردند خوان
نيامد ز پيرش حديثي به سمعچو بسم الله آغاز کردند جمع
چو پيران نمي‌بينمت صدق و سوزچنين گفتش: اي پير ديرينه روز
که نام خداوند روزي بري؟نه شرط است وقتي که روزي خوري
که نشنيدم از پير آذرپرستبگفتا نگيرم طريقي به دست
که گبرست پير تبه بوده حالبدانست پيغمبر نيک فال
که منکر بود پيش پاکان پليدبخواري براندش چو بيگانه ديد
به هيبت ملامت کنان کاي خليلسروش آمد از کردگار جليل
تو را نفرت آمد از او يک زمانمنش داده صد سال روزي و جان
تو با پس چرا مي‌بري دست جود؟گر او مي‌برد پيش آتش سجود