يکي روبهي ديد بي دست و پاي

شاعر : سعدي

فرو ماند در لطف و صنع خداييکي روبهي ديد بي دست و پاي
بدين دست و پاي از کجا مي‌خورد؟که چون زندگاني به سر مي‌برد؟
که شيري برآمد شغالي به چنگدر اين بود درويش شوريده رنگ
بماند آنچه روباه از آن سير خوردشغال نگون بخت را شير خورد
که روزي رسان قوت روزش بداددگر روز باز اتفاقي فتاد
شد و تکيه بر آفريننده کرديقين، مرد را ديده بيننده کرد
که روزي نخوردند پيلان به زورکز اين پس به کنجي نشينم چو مور
که بخشنده روزي فرستد ز غيبزنخدان فرو برد چندي به جيب
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوستنه بيگانه تيمار خوردش نه دوست
ز ديوار محرابش آمد به گوشچو صبرش نماند از ضعيفي و هوش
مينداز خود را چو روباه شلبرو شير درنده باش، اي دغل
چه باشي چو روبه به وامانده سير؟چنان سعي کن کز تو ماند چو شير
گر افتد چو روبه، سگ از وي به استچو شير آن که را گردني فربه است
نه بر فضله‌ي ديگران گوش کنبچنگ آر و با ديگران نوش کن
که سعيت بود در ترازوي خويشبخور تا تواني به بازوي خويش
مخنث خورد دسترنج کسانچو مردان ببر رنج و راحت رسان
نه خود را بيگفن که دستم بگيربگير اي جوان دست درويش پير
که خلق از وجودش در آسايش استخدا را بر آن بنده بخشايش است
که دون همتانند بي مغز و پوستکرم ورزد آن سر که مغزي در اوست
که نيکي رساند به خلق خدايکسي نيک بيند به هر دو سراي