کسي ديد صحراي محشر به خواب

شاعر : سعدي

مس تفته روي زمين ز آفتابکسي ديد صحراي محشر به خواب
دماغ از تبش مي‌برآمد به جوشهمي برفلک شد ز مردم خروش
به گردن بر از خلد پيرايه‌اييکي شخص از اين جمله در سايه‌اي
که بود اندر اين مجلست پايمرد؟بپرسيد کاي مجلس آراي مرد
به سايه درش نيکمردي بخفترزي داشتم بر در خانه، گفت
گناهم ز دادار داور بخواستدر آن وقت نوميدي آن مرد راست
کز او ديده‌ام وقتي آسايشيکه يارب بر اين بنده بخشايشي
بشارت خداوند شيراز راچه گفتم چو حل کردم اين راز را؟
مقيمند و بر سفره‌ي نعمتشکه جمهور در سايه‌ي همتش
وز او بگذري هيزم کوهساردرختي است مرد کرم، باردار
درخت برومند را کي زنند؟حطب را اگر تيشه بر پي زنند
که هم ميوه داري و هم سايه‌وربسي پاي دار، اي درخت هنر
وليکن نه شرط است با هرکسيبگفتيم در باب احسان بسي
که از مرغ بد کنده به پر و بالبخور مردم آزار را خون و مال
به دستش چرا مي‌دهي چوب و سنگ؟يکي را که با خواجه‌ي تست جنگ
درختي بپرور که بار آوردبرانداز بيخي که خار آورد
که بر کهتران سر ندارد گرانکسي را بده پايه‌ي مهتران
که رحمت بر او جور بر عالمي استمبخشاي بر هر کجا ظالمي است
يکي به در آتش که خلقي به داغجهان‌سوز را کشته بهتر چراغ
به بازوي خود کاروان مي‌زندهر آن کس که بر دزد رحمت کند
ستم بر ستم پيشه عدل است و دادجفا پيشگان را بده سر بباد