به محمود گفت اين حکايت کسي

شاعر : سعدي

بپيچيد از انديشه بر خود بسيبه محمود گفت اين حکايت کسي
نه بر قد و بالاي نيکوي اوستکه عشق من اي خواجه بر خوي اوست
بيفتاد و بشکست صندوق درشنيدم که در تنگنايي شتر
وزان جا بتعجيل مرکب براندبه يغما ملک آستين برفشاند
ز سلطان به يغما پريشان شدندسواران پي در و مرجان شدند
کسي در قفاي ملک جز ايازنماند از وشاقان گردن فراز
ز يغما چه آورده‌اي؟ گفت هيچنگه کرد کاي دلبر پيچ پيچ
ز خدمت به نعمت نپرداختممن اندر قفاي تو مي‌تاختم
به خلعت مشو غافل از پادشاهگرت قربتي هست در بارگاه
تمنا کنند از خدا جز خداخلاف طريقت بود کاوليا
تو در بند خويشي نه در بند دوستگر از دوست چشمت بر احسان اوست
نيايد به گوش دل از غيب رازتو را تا دهن باشد از حرص باز
هوي و هوس گرد برخاستهحقايق سرايي است آراسته
نبيند نظر گرچه بيناست مردنبيني که جايي که برخاست گرد
که حسني ندارد اياز اي شگفتيکي خرده بر شاه غزنين گرفت
غريب است سوداي بلبل بر اوي!گلي را که نه رنگ باشد نه بوي