رئيس دهي با پسر در رهي

شاعر : سعدي

گذشتند بر قلب شاهنشهيرئيس دهي با پسر در رهي
قباهاي اطلس، کمرهاي زرپسر چاوشان ديد و تيغ و تبر
غلامان ترکش کش تيرزنيلان کماندار نخچير زن
يکي بر سرش خسرواني کلاهيکي در برش پرنياني قباه
پدر را به غايت فرومايه ديدپسر کان همه شوکت و پايه ديد
ز هيبت به پيغوله‌اي در گريختکه حالش بگرديد و رنگش بريخت
به سرداري از سر بزرگان مهيپسر گفتش آخر بزرگ دهي
بلرزيدي از باد هيبت چو بيد؟چه بودت که ببريدي از جان اميد
ولي عزتم هست تا در دهمبلي، گفت سالار و فرماندهم
که در بارگاه ملک بوده‌اندبزرگان ازان دهشت آلوده‌اند
که بر خويشتن منصبي مي‌نهيتو، اي بي خبر، همچنان در دهي
که سعدي مثالي نگويد بر آننگفتند حرفي زبان آوران
بتابد به شب کرمکي چون چراغمگر ديده باشي که در باغ و راغ
چه بودت که بيرون نيايي به روز؟يکي گفتش اي کرمک شب فروز
جواب از سر روشنايي چه دادببين کتشي کرمک خاک زاد
ولي پيش خورشيد پيدا نيمکه من روز و شب جز به صحرانيم