کسي گفت پروانه را کاي حقير

شاعر : سعدي

برو دوستي در خور خويش گيرکسي گفت پروانه را کاي حقير
تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟رهي رو که بيني طريق رحا
که مردانگي بايد آنگه نبردسمندر نه‌اي گرد آتش مگرد
که جهل است با آهنين پنجه روزز خورشيد پنهان شود موش کور
نه از عقل باشد گرفتن به دوستکسي را که داني که خصم تو اوست
که جان در سر کار او مي‌کنيتو را کس نگويد نکو مي‌کني
قفا خورد و سوداي بيهوده پختگدايي که از پادشه خواست دخت
که روي ملوک و سلاطين در اوست؟کجا در حساب آرد او چون تو دوست
مدارا کند با چو تو مفلسيمپندار کو در چنان مجلسي
تو بيچاره‌اي با تو گرمي کندوگر با همه خلق نرمي کند
چه گفت، اي عجب گر بسوزم چه باک؟نگه کن که پروانه‌ي سوزناک
که پنداري اين شعله بر من گل استمرا چون خليل آتشي در دل است
که مهرش گريبان جان مي‌کشدنه دل دامن دلستان مي‌کشد
که زنجير شوق است در گردنمنه خود را بر آتش بخود مي‌زنم
نه اين دم که آتش به من درفروختمرا همچنان دور بودم که سوخت
که با او توان گفتن از زاهدينه آن مي‌کند يار در شاهدي
که من راضيم کشته در پاي دوستکه عيبم کند بر تولاي دوست؟
چو او هست اگر من نباشم رواستمرا بر تلف حرص داني چراست؟
که در وي سرايت کند سوز دوستبسوزم که يار پسنديده اوست
حريفي بدست آر همدرد خويشمرا چند گويي که در خورد خويش
که گويي به کژدم گزيده منالبدان ماند اندرز شوريده حال
که داني که در وي نخواهد گرفتيکي را نصيحت مگو اي شگفت
نگويند کاهسته را اي غلامز کف رفته بيچاره‌اي را لگام
که عشق آتش است اي پسر پند، بادچه نغز آمد اين نکته در سندباد
پلنگ از زدن کينه ورتر شودبه باد آتش تيز برتر شود
که رويم فرا چون خودي مي‌کنيچو نيکت بديدم بدي مي‌کني
که با چون خودي گم کني روزگارز خود بهتري جوي و فرصت شمار
به کوي خطرناک مستان روندپي چون خودي خودپرستان روند
دل از سر به يک بار برداشتممن اول که اين کار سر داشتم
که بد زهره بر خويشتن عاشق استسر انداز در عاشقي صادق است
همان به که آن نازنينم کشداجل ناگهي در کمينم کشد
به دست دلارام خوشتر هلاکچو بي شک نبشته‌ست بر سر هلاک
پس آن به که در پاي جانان دهينه روزي به بيچارگي جان دهي؟