بزرگي هنرمند آفاق بود

شاعر : سعدي

غلامش نکوهيده اخلاق بودبزرگي هنرمند آفاق بود
بدي، سر که در روي ماليده‌اياز اين خفرقي موي کاليده‌اي
گرو برده از زشت رويان شهرچو ثعبانش آلوده دندان به زهر
دويدي ز بوي پياز بغلمدامش به روي آب چشم سبل
چو پختند با خواجه زانو زديگره وقت پختن بر ابرو زدي
وگر مردي آبش ندادي به دستدمادم به نان خوردنش هم نشست
شب و روز از او خانه در کند و کوبنه گفت اندر او کار کردي نه چوب
گهي ماکيان در چه انداختيگهي خار و خس در ره انداختي
نرفتي به کاري که باز آمديز سيماش وحشت فراز آمدي
چه خواهي؟ ادب ، يا هنر، يا جمال؟کسي گفت از اين بنده‌ي بد خصال
که جورش پسندي و بارش کشينيرزد وجودي بدين ناخوشي
بدست آرم، اين را به نخاس برمنت بنده‌اي خوب و نيکو سير
گران است اگر راست خواهي به هيچوگر يک پشيز آورد سر مپيچ
بخنديد کاي يار فرخ نژادشنيد اين سخن مرد نيکو نهاد
مرا زو طبيعت شود خوي نيکبه دست اين پسر طبع و خويش وليک
توانم جفا بردن از هر کسيچو زو کرده باشم تحمل بسي
ولي شهد گردد چو در طبع رستتحمل چو زهرت نمايد نخست